ارسال پاسخ
تعداد بازدید 1671
نویسنده پیام
maryam آفلاین


ارسال‌ها : 5
عضویت: 7 /5 /1391
محل زندگی: اصفهان
سن: 20
شناسه یاهو: good_girl7520@yahoo.com
تعداد اخطار: 1

تشکر شده : 2
رمان عاشقی که تنها قدم میزد

سلام بچه ها من دارم این داستان بلندو خودم مینویسم و تصمیم دارم هر روز مقداریشو بنویسم تا تموم بشه امیدوارم خوشتون بیاد.نظرم برام بدینا؟اگه نه ادامش نمیدم

عاشقی که تنها قدم میزد ...

نویسنده:مریم بانو

اینکه داستان از یک روز گرم شروع شد یا سرد را درست نمیدانم شاید چون

شروعش مربوط به سال های خیلی دوری میشد،مربوط به سال های کودکی به سال های کودکی

احسان و محیا دختر عمه و پسر دایی5ساله باهم

هم بازی بودند و عاشق شیطنت های خنده دار و بامزه که برایشان بهترین سرگرمی

دنیا بود ،چیزی از زندگی و تلخی هایش نمیدانستند و شاد و سرخوش در پی بازی و خنده

ی خود بودند اما در این میان چیزی بود که همگام با قد کشیدن این دو کودک معصوم قد

میکشید و به جایی رسید که حتی بر سر زندگی آنها سایه افکند.و این چیزی نبود جز یک

عشق کودکانه که در دل احسان کوچولو نسبت به محیا وجود داشت.کسی چمیداند شاید علت

اصلی این احساس حرف های مادرش بود که هر وقت محیا را میدید او را در آغوش میگرفت و

میبوسید و میگقت تو عروس کوچوی خوشگل خودمی و همه ی فامیل لبخندی که شاید ناشی از

رضایت بود روی لبشان نقش میبست.احسان میدانست که زن و شوهر یعنی چه،حداقل دیده بود

که زن و شوهرها هم را دوست دارند و به هم محبت میکنند پس با دل پاک و ساده و

کودکانه اش به محیا دل بست.

روزها از پس هم میگذشت و آن دو با گذر زمان بزرگ و بزرگ و تر میشدند و

عشق بازی هایشان هم کم کم پر رنگ تر و با معناتر میشد .محیا میدانست که احسان عاشق

اوست و برایش لذت بخش بود که پیش همکلاسی هایش پز بمالد که کسی را دارد که برای

روز تولدش و یا روز ولنتاین برایش هدیه های عاشقانه و گل رز قرمز هدیه بیاورد و جانش

برای او در میرود ،این دلخوشی ها برای یک دختر 16ساله کافی بود تا با پسری

بماند.در این سن او بیشتر دوست داشت که محبت ببیند و به دوستانش نشان دهد که مورد

محبت قرار میگیرد و بقیه ی مسائل برایش چندان اهمیتی نداشت.

احسان به دور از چشم پدر و مادرش بعد از تعطیلی مدرسه اش با موتور به

دنبال محیا میرفت و او را ترک موتورش سوار میکرد و از مدرسه به خانه میبرد.هیچ کس

از بزرگ ها ،نه پدرو مادر محیا و نه احسان از احساس بین آنها و دیدار های پنهانی

آنها و پچ پچ های عاشقانه ی تلفنی نیمه شب هایشان خبری نداشت.هرچند احسان همیشه

فکر میکرد اگر به پدر و مادرش بگوید که قصد ازدواج با محیا را دارد آنها بسیار

خوشحال میشوند و صد در صد مخالفتی نمیکنند.اما باز هم ترس از این حرف که تو هنوز

بچه ایی و تو را چه به زن گرفتن اجازه نمیداد تا موضوع را به خانواده بگوید و از

شر روابط پنهانی نجات پیدا کند.آنها دو نوجوان

16 ساله بودند و هر کسی میداند که بلوغ به

غیر از همه ی چیز هایی که به همراه دارد یک نیاز اساسی نیز برای انسان ایجاد میکند

و آن نیاز جنسی است.و همین نیاز بود که باعث قرار های پنهانی آن دو با یک دیگر زمان هایی که تنها بودند میشد.

آن روز بعد از ظهر هم فاطمه

خانوم مادر محیا همراه با پدر اکبر آقا برای عیادت از یکی از اقوام که در

بیمارستان بستری بود از خانه بیرون رفتند و از آنجایی که محیا تک دختر بود دیگر به

غیر او هیچ کس در خانه نبود.محیا از صبح منتظر بود و لحظه شماری میکرد که انها

بروند و فورن با احسان تماس بگیرد و از او بخواهد که به خانشان بیاید و کام دلش را

بدهد.همین که صدای بسته شدن در خانه را شنید پرید روی تلفن و سریع شماره ی موبایل

احسان را گرفت.

محیا- الو احسان کجایی؟زود باش بیا مامان اینام رفتن

احسان- علیک سلام!باشه بابا حالا چرا اینقد حولی؟من دوتا کوچه پایین

تر از خونتون منتظر بودم که زنگ بزنی الان میام

محیا- باشه پس زود بیا من در

خونه رو باز مزارم تو بیا تو

محیا این را گرفت و به سرعت

در خانه را باز کرد و به جلوی آینه دوید و شروع کرد موهایش را صاف کند و

چهره اش را ب انداز کند.در آن سن هر دختر جوانی احساس میکند که زیباترین دختر

دنیاست و دیدن عکس خود در آینه لذت میبرد.همینطور

که محیا محو تماشای چهره اش در اینه شده بود ناگهان گرمای دستان احسان که

دور کمرش حلقه شده بود و نفس هایش که زیر گوش محیا را قلقلک میداد او را به خود

آورد

محیا – وای احسان سلام کی اومدی من اصلا نفهمیدم!

احسان – بله شاهزاده خانوم مشغول تماشای خودشون تو آینه که میشند دیگه

هوش از سرشون میره،حالا تو حساب کن خودت که اینجوری مات خودت میشی من دیگه چه

میکشم

بعد دو تایی زدند زیر خنده

احسان – خب دیگه زیاد وقت نداریم بیا بریم شاهزاده خانومم دلم لک زده

برای دیدن بدن لختت

محیا که کمی خجالت میکشید با لپ های گل انداخته از خجالت ، لب های خود

را گاز میگرفت.احسان آرام آرام دکمه های پیراهن قرمز و مشکی رنگ محیا را باز میکرد و لبخند میزد.هر دو از عطر

تن هم دیگر مست شده بودند و بوسه های گرم و اتشینشان عقل را از سرشان برده بود و

گذر زمان را احساس نمیکردند.شاید سه چهار ساعتی گذشته بود اما انها هنوز هم خسته

نشده بودند و حاضر نبودند با فکر کردن به این که ساعت چند است لذتشان را از بین

ببرند.که بالاخره صدای قفل در که باز شد و صدای حرف های پدر و مادر محیا که وارد

خانه شدند آنها را به خود آورد .احسان و محیا مثل تیری که از کمان در رفته به اطاق

محیا فرار کردند .

محیا – وااای احسان بد بخت شدیم یالا زود برو پشت تخت قایم شو صداتم

در نیاد

احسان – باشه باشه فقط زود باش لباساتو بپوش و برو پیش مامان اینات تا

نیومدن تو اطاقت یکمم خودتو جمع و جور کن موهات خیلی بهم ریخته شده.

محیا که تو دو ثانیه تمام لباساشو پوشیده بود نفس عمیقی کشید و زود از

اطاق بیرون رفت تا کسی برای دیدن اون وارد اطاقش نشه.ساعت ها گذشت شب شد و احسان

هنوز هم پشت تخت محیا پنهان شده بود و از ترس به خودش میلرزید همش فکر میکرد که

اگه شوهر عمش بیاد تو اون اطاق و پشت تخت ببینتش زنده میزارتش یا نه؟؟آخه اکبر آقا

خیلی ام غیرتی بود و چون از دار دنیا فقط همین یه دخترو داشت روش خیلی حساس بود و

احسان میدونست که اگه بفهمه که را دخترش

رابطه ی جنسی داره خونش حلال میشه.البته درسته که احسان و محیا هر دو بچه بودند

اما اینقدر میدونستند که دختر توی فرهنگ ما باید پرده ی بکارتش رو حفظ کنه اما

متاسفانه یک بار که مشغول عشق بازی بودند از دستشون در رفت و پرده ی بکارت محیا از

بین رفت و چون محیا احسان رو شوهر خودش میدونست زیاد براش مهم نبود که این اتفاق

افتاد و به همین خاطر شد که رابطه ی اونها

به این جایی که الان بود رسید.

بقیه ی داستانو توی پست بعدی میگم.به نظرتون تا اینجاش چطوره؟


پنجشنبه 27 تیر 1392 - 16:23
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از maryam به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mona15 &
zayn آفلاین



ارسال‌ها : 1
عضویت: 18 /3 /1393


رمان عاشقی که تنها قدم میزد

کاش پسره دوسه سال بزرگتر بود.


یکشنبه 18 خرداد 1393 - 20:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :

دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ