loading...
از همه جا از همه رنگ
آخرین ارسال های انجمن
مریم بازدید : 579 یکشنبه 17 تیر 1403 نظرات (0)

ناگهان عباس احساس كرد موقع بوسیدن دختر نفس گرمی به صورتش خورد.

عباس شك كرد باز صورتش را گرفت جلو بینیه دختر ولی اصلا نفسی وجود نداشت عباس همینطور كه صورت روبه روی

بینیه دختر بود سینه ی دختر را فشار داد دید باز نفس گرم بیرون امد.

عباس  ناباورانه خوشحال شد كه زندس و جنازه را تا شهره بعدی پیاده برد چون در ان شهر پدر دختر یعنی همون پادشاه

بود و اگر زنده میشد دختر اون را از دست میداد پس تا شهر بعدی اون را پای پیاده برد و به پزشكی نشون دارد پزشك

اون را برسی كرد و گفت نه این مرده .عباس باز نا امید نشد دخترك را پیش یك پزشكی برد كه هم جادوگر بود هم

پزشك.جادوگر دختر را دید و گفت این مره ولی مرده هست كه میشه برش گردوند.عباس گفت چطور ممكنه

 جادوگر گفت شهری زیر زمینست كه هیچ كس تا به حال ندیده و تو باید اون شهر را پیدا كنی انجا گلی وجود داره با

شهدی بسیار شیرین تو باید لبهاتو با اون شهد آقشته كنی و بعد این دختر را ببوسی و دختر روحش بر

میگردهعباس میگه من این شهر را چطور پیدا كنم میگه داخل همون شهر خودتون راه ورودش ولی تو باید چی یه

موجود بزرگ در جنگل بگردی در تاریكیه شب چون اون حیونه فقط شبها میاداز لونش بیرون.

عباس :پس میام شب تو جنگل تا پیداش كنم چهرش چه شكلیه شهرش میخوتونه به همه شكلی در بیاره حتی یه

اهو میتونه بشه تنها راه این بهمی اون یا نه این كه بگی زنم مرده میتونی بلند تو جنگل اینا داد بزنی اون وقت یبار

هیولا بزرگی میشه میتونی ببینیش دنبالش كنی.


این داستان ادامه دارد.....




ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 490
  • کل نظرات : 176
  • افراد آنلاین : 27
  • تعداد اعضا : 1039
  • آی پی امروز : 281
  • آی پی دیروز : 52
  • بازدید امروز : 586
  • باردید دیروز : 67
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 3,394
  • بازدید ماه : 3,394
  • بازدید سال : 102,124
  • بازدید کلی : 1,280,379