loading...
از همه جا از همه رنگ
آخرین ارسال های انجمن
مریم بازدید : 407 یکشنبه 17 تیر 1403 نظرات (0)
روزی روز گاری بود در سر زمین بسیار زیبا و پیشرفت قدیم یك پسری زندگی میكرد این پسر ادمی بسیار سادی بود خیلی بی كلك بود ولی یه مشكلی داشت گور كن بود.
این پسر سالهای زیادی گور میكند تا زمانی یك مرده اوردن این مرده یكی از صدها دختر شاه بود پسر خیلی عاشق این مرده شده بود این دختر چهری بسیار بسیار زیبای داشت این دختر به قتل رسیده بود جای زخم رو بدنش بود پسر داستان ما اسمش عباس بود عباس دلش نمیومد این دختر خاك كن اصلا تعجب كرده بود كه چرا خود شاه نیومد چرا اصلا اوردن اینجا تا من این خاك كنم.
عباس دختر را به خاك نسپرد و تمام شب نگاهش میكرد.
عباس بیش از حد عاشق شد خیلی خودش میدونست بره ولی عاشق شد داشت بیمار میشد كه عشقش مرده و باید خاكش كنه .
دوروز اون مرده اونجا بود و عباس نمیتونست خاكش كنه و حتی اون را قایم كرد و به خانوادی كه اورده بودنش قبری و نشون دادو گفت این مرده شماست و مرده دختر را برد خونه خودش .
جنازه به روز سوم رسید و هنوز به خاك سپرده نشد و هر كس میومد دنبال عباس ، عباس در را روشون باز نمیكرد و جوابی نمیداد به كسی.
شب شد شبی مهتابیو زیبا عباس با دختر شاه لب اب بودن عباس گفت فردا خاكت میكنم ولی میخوام امشب برای یك بار ببوسمت.
عباس سرش را نزدیك جنازه كرده و او را بوسید ناگهان...........

این داستان ادامه دارد......

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 490
  • کل نظرات : 176
  • افراد آنلاین : 62
  • تعداد اعضا : 1039
  • آی پی امروز : 112
  • آی پی دیروز : 52
  • بازدید امروز : 140
  • باردید دیروز : 67
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 2,948
  • بازدید ماه : 2,948
  • بازدید سال : 101,678
  • بازدید کلی : 1,279,933