loading...
از همه جا از همه رنگ
آخرین ارسال های انجمن
مریم بازدید : 396 پنجشنبه 03 اسفند 1391 نظرات (0)

 

در تابستانی گرم من و دوست عزیزم انجل در جستجوی معبدی بودیم که در داستان ها گفته میشد این معبد راهیست به دنیایی ناشناخته. در دوران کودکی از پدر بزرگم داستان های زیادی در مورد معبد گمشده ایی که در جنگل های استوایی وجود داشت شنیده بودم و همین برای من و انجل انگیزه ایی شده بود تا به دنبال صحت داستان های پدر بزرگ برویم . اکنون سال ها از آن روز ها که پدر بزرگم برای من آن داستان های شیرین را تعریف میکرد میگذشت و من دیگر برای خودم مرد شده بودم ،من یعنی دنکا باری الان دیگر 23 ساله شده بودم

 

ادامه مطلب در ادامه مطلب 

 

براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد

اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 490
  • کل نظرات : 176
  • افراد آنلاین : 28
  • تعداد اعضا : 1039
  • آی پی امروز : 288
  • آی پی دیروز : 52
  • بازدید امروز : 633
  • باردید دیروز : 67
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 3,441
  • بازدید ماه : 3,441
  • بازدید سال : 102,171
  • بازدید کلی : 1,280,426