در تابستانی گرم من و دوست عزیزم انجل در جستجوی معبدی بودیم که در داستان ها گفته میشد این معبد راهیست به دنیایی ناشناخته. در دوران کودکی از پدر بزرگم داستان های زیادی در مورد معبد گمشده ایی که در جنگل های استوایی وجود داشت شنیده بودم و همین برای من و انجل انگیزه ایی شده بود تا به دنبال صحت داستان های پدر بزرگ برویم . اکنون سال ها از آن روز ها که پدر بزرگم برای من آن داستان های شیرین را تعریف میکرد میگذشت و من دیگر برای خودم مرد شده بودم ،من یعنی دنکا باری الان دیگر 23 ساله شده بودم
ادامه مطلب در ادامه مطلب
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !